جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نجات از ضربت شمشیر مستانه

زمان مطالعه: 2 دقیقه

بسیارى از بزرگان به نقل از حکیمه دختر حضرت ابوالحسن، امام رضا علیه‏السلام روایت کرده‏اند، که فرمود:

چون برادرم، حضرت جواد علیه‏السلام به شهادت رسید، روزى نزد همسرش، ام‏الفضل – دختر مأمون – رفتم.

ام‏الفضل ضمن صحبت‏هائى پیرامون فضائل و مکارم امام جواد علیه‏السلام، اظهار داشت: آیا مایل هستى تو را در جریان موضوعى بسیار عجیب و حیرت انگیز قرار دهم که تا کنون کسى نشنیده است؟

گفتم: چه موضوعى است؟ آرى، برایم بیان کن.

گفت: شبى از شب‏ها در منزل حضرت بودم، ناگاه زنى وارد شد، پرسیدم تو کیستى؟

پاسخ داد: من از خانواده‏ى عمار یاسر هستم و همسر ابوجعفر، محمد بن على الرضا علیه‏السلام مى‏باشم، با شنیدن این خبر، حساسیت من برانگیخته گشت و بردبارى خود را از دست دادم، و از جاى برخاستم و به نزد پدرم مأمون رفتم.

هنگامى که او را دیدم، متوجه شدم که شراب بسیار خورده

و مست لایعقل است؛ پس موضوع را برایش بیان کردم و نیز افزودم که شوهرم بسیار از من و تو بدگوئى مى‏کند و به تمام افراد بنى‏العباس توهین مى‏نماید.

پدرم با شنیدن سخنان – دروغین – من خشمگین و عصبانى گشت و شمشیر خود را برگرفت و سوگند یاد کرد که امشب او را با این شمشیر قطعه قطعه مى‏کنم و روانه‏ى منزل حضرت گردید.

من با دیدن چنین صحنه‏اى از گفتار خود پشیمان شدم و همراه پدرم روانه گشتم تا ببینم چه مى‏کند.

چون مأمون وارد منزل شد، دید حضرت جواد علیه‏السلام در بستر آرمیده است، پس با شمشیر بر آن حضرت حمله برد و به قدرى بر بدن مبارک و مقدس او ضربات شمشیر وارد کرد که دیدم بدنش قطعه قطعه گردید.

و به این مقدار هم قانع نشد، بلکه شمشیر بر رگ‏هاى گردن او نهاد و رگ‏هاى گردنش را نیز قطع کرد.

من با مشاهده‏ى این صحنه‏ى دلخراش بر سر و صورت خود زدم و روى زمین افتادم، پس از لحظاتى که از جاى برخاستم روانه‏ى منزل پدرم گشتم؛ و چون صبح شد و پدرم از حالت مستى بیرون آمد، به او گفتم: یا امیرالمؤمنین! آیا متوجه شدى که دیشب چه کردى؟

گفت: خیر، در جریان نیستم و خبر ندارم.

وقتى جریان را برایش بازگو کردم، فریادى کشید و مرا تهدید کرد

و گفت: رسوا شدیم، دیگر در جامعه جایگاهى نداریم.

سپس یاسر خادم را احضار کرد و به او دستور داد تا به منزل حضرت جواد علیه‏السلام برود و گزارش وضعیت حضرت را بیاورد.

یاسر رفت و پس از لحظاتى بازگشت و چنین اظهار داشت: دیدم ابوجعفر، محمد بن على علیه‏السلام لباس‏هاى خود را پوشیده؛ و بر سجاده و جانماز خویش نشسته است و مشغول عبادت بود، در حیرت و تعجب قرار گرفتم؛ و سپس از حضرت تقاضا کردم تا پیراهنش را درآورد و به من هدیه دهد.

و با این کار خواستم که ببینم آیا ضربات شمشیر بر بدنش اثر کرده، و آیا بدنش زخم و خون‏آلود است یا خیر؟

حضرت تبسمى نمود و اظهار داشت: پیراهنى بهتر از آن را به تو خواهم داد.

گفتم: خیر، من پیراهنى را که بر تن دارى، مى‏خواهم.

پس چون پیراهن خود را از تن شریفش درآورد، کوچک‏ترین زخم و اثر شمشیر در جائى از بدنش نیافتم.

و مأمون با شنیدن این خبر مسرت‏آمیز، خوشحال شد و مبلغ هزار دینار به یاسر هدیه داد.(1)


1) حکایت بسیار مفصل است و بسیارى از تاریخ نویسان شیعه و سنى آن را به گونه‏هاى مختلف از جهت تفصیل و یا خلاصه آورده‏اند از آن جمله: مهج الدعوات: ص 26، مناقب ابن‏شهر آشوب: ج 4، ص 394، کشف الغمة: ج 2، ص 365، بحار: ج 50، ص 69، ح 47، مدینة المعاجز: ج 7، ص 367، ح 2380، الثاقب فى المناقب: 219، ح 193.