مرحوم شیخ صدوق و طبرسى و دیگر بزرگان به نقل از اباصلت هروى حکایت نمایند:
چون حضرت ابوالحسن، على بن موسى الرضا علیهماالسلام توسط مأمون عباسى به وسیلهى انگور زهرآلود مسموم شده و به منزل مراجعت نمود، طبق دستور حضرت دربها را بسته و قفل کردم و غمگین و گریان گوشهاى ایستادم.
ناگاه جوانى خوش سیما – که از هر کس به امام رضا علیهالسلام شبیهتر بود – وارد حیاط منزل شد، با حالت تعجب و حیرتزده جلو رفتم و اظهار داشتم: چگونه وارد منزل شدى؛ و حال آن که درب منزل بسته و قفل بود؟
جوان در پاسخ فرمود: آن کسى که مرا در یک لحظه از شهر مدینه به این جا آورده است، از درب بسته نیز داخل مىگرداند.
گفتم: شما کیستى و از کجا آمدهاى؟
فرمود: اى اباصلت! من حجت خدا و امام تو هستم، من محمد فرزند مولایت، حضرت رضا علیهالسلام مىباشم.
و سپس آن حضرت مرا رها نمود و به سوى پدرش رفت؛ و نیز به من دستور داد که همراه او بروم، پس چون وارد اتاق شدیم و چشم امام رضا علیهالسلام به فرزندش افتاد، او را در آغوش گرفت و به سینهى خود چسبانید و پیشانیش را بوسید.
ناگاه حضرت با حالت ناگوارى بر زمین افتاد و فرزندش، امام جواد علیهالسلام او را در آغوش گرفت؛ و سخنى را زمزمه نمود که من متوجه آن نشدم.
بعد از آن، کف سفیدى بر لبهاى امام رضا علیهالسلام ظاهر گشت و سپس فرزندش دست خود را درون پیراهن و سینهى پدر کرد و ناگهان پرندهاى را شبیه نور بیرون آورد و آن را بلعید و حضرت رضا علیهالسلام جان به جان آفرین تسلیم نمود.
پس از آن، امام محمد جواد علیهالسلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى اباصلت! بلند شو و برو از انبارى – پستو، صندوقخانه – تختى را با مقدارى آب بیاور.
عرض کردم: اى مولاى من! آن جا چنین چیزهائى وجود ندارد.
فرمود: به آنچه تو را دستور مىدهم عمل کن.
پس چون وارد آن انبارى شدم، تختى را با مقدارى آب که مهیا شده بود برداشتم و خدمت حضرت جواد علیهالسلام آوردم و خود را آماده کردم تا در غسل و کفن آن امام مظلوم کمک کنم.
ناگاه امام جواد علیهالسلام فرمود: کنار برو، چون دیگرى کمک من
مىکند، و سپس افزود: وارد انبارى شو و یک دستمال بسته که درون آن کفن و حنوط است، بیاور.
وقتى داخل انبارى شدم بستهاى را – که تا به حال در آن جا ندیده بودم – یافتم و محضر امام جواد علیهالسلام آوردم.
پس از آن که حضرت جواد علیهالسلام پدرش سلام الله علیه را غسل داد و کفن کرد و بر او نماز خواند، به من خطاب نمود و اظهار داشت: اى اباصلت! تابوت را بیاور.
عرضه داشتم: فدایت گردم، بروم نزد نجار و بگویم تابوتى را برایمان بسازد.
حضرت فرمود: برو داخل همان انبارى، تابوتى موجود است، آن را بردار و بیاور.
وقتى داخل آن انبارى رفتم، تابوتى را که تاکنون ندیده بودم حاضر یافتم، پس آن را برداشتم و نزد حضرت آوردم؛ و امام جواد علیهالسلام پدر خود را درون آن نهاد.
در همین لحظه، ناگهان تابوت به همراه جنازه از زمین بلند شد و سقف اتاق شکافته گردید و تابوت بالا رفت، به طورى که دیگر من آن را ندیدم.
به آن حضرت عرضه داشتم: یا ابن رسول الله! اکنون مأمون مىآید، اگر جنازه را از من مطالبه نماید، چه بگویم؟
فرمود: ساکت و منتظر باش، به همین زودى مراجعت مىنماید.
و سپس افزود: هر پیامبرى، در هر کجاى این عالم باشد، هنگامى که وصى و جانشین او فوت مىنماید، خداوند متعال اجساد و ارواح آنها را به یکدیگر مىرساند.
در بین همین فرمایشات بود، که دو مرتبه سقف شکافته شد و جنازه به همراه تابوت فرود آمد.
امام جواد علیهالسلام جنازه را از داخل تابوت بیرون آورد و روى زمین به همان حالت اول قرار داد و فرمود: اى اباصلت! اینک برخیز و درب منزل را باز کن.
پس هنگامى که درب منزل را باز کردم، مأمون به همراه عدهاى از اطرافیان خود با گریه و افغان وارد شدند؛ و پس از آن که مأمون لحظهاى بر بالین جنازه نشست، دستور دفن حضرت را صادر کرد و تمام آنچه را که حضرت وصیت کرده بود، یکى پس از دیگرى انجام گرفت.
پس از پایان مراسم دفن، یکى از وزراء، به مأمون گفت: على بن موس الرضا علیهماالسلام با این کار که آبى در قبر نمایان شد و سپس ماهىهاى ریزى آمدند و بعد از آن ماهى بزرگى ظاهر گشت و آن ماهیان کوچک را بلعید، خبر مىدهد که حکومت شما نیز چنین است که شخصى از اهل بیت رسول خدا صلوات الله علیه مىآید؛ و شماها را نابود مىگرداند.
و مأمون حرف او را تصدیق کرد.
پس از آن، مأمون دستور داد تا مرا زندانى کردند و چون یک سال
از زندان من گذشت، خیلى اندوهناک شدم و از خداوند متعال خواستم که برایم راه نجاتى پیدا شود.
پس از گذشت زمانى کوتاه، ناگهان امام محمد جواد علیهالسلام وارد زندان شد و دست مرا گرفت و از زندان بیرون آمدیم؛ و بعد از آن به من فرمود: اى اباصلت! نجات یافتى، برو که دیگر تو را پیدا نخواهند کرد.(1)
1) أمالى شیخ صدوق: ص 527 – 529، عیون أخبار الرضا علیهالسلام: ج 2، ص 243، اعلام الورى طبرسى: ج 2، ص 83.