جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

واقعه اى حیرت انگیز در شش سالگى

زمان مطالعه: 3 دقیقه

صفوان بن مهران حکایت کند:

روزى امام جعفر صادق علیه السلام دستور داد، شترى را که همیشه بر آن سوار مى شد، آماده کنم.

همین که شتر را آماده کردم و جلوى منزل آوردم، حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام که در سنین شش سالگى بود، با عجله و شتاب از منزل خارج شد و در حالى که یک روپوش ایمنى روى شانه هاى خود انداخته بود، کنار شتر آمد و بر آن سوار شد و با سرعت حرکت کرد.

خواستم مانع حرکت او شوم؛ ولى نتوانستم و از نظرم ناپدید گشت، با خود گفتم: اگر مولایم، حضرت صادق سؤال نماید که فرزندش موسى و نیز شتر چه شد؟ چه بگویم.

مدّت کوتاهى در این افکار غوطه ور بودم، که ناگهان متوجّه شدم شتر جلوى منزل حضرت، روى زمین قرار گرفت و از تمام بدنش عرق سرازیر بود، آن گاه حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام از آن فرود آمد و سریع وارد منزل شد.

در همین حال، خادم امام صادق علیه السلام از منزل بیرون آمد و اظهار داشت: اى صفوان! مولایت فرمود: جُل و پلاس شتر را بردار و آن را در جایگاه خودش بِبَر.

با خود گفتم: الحمدللّه، امیدوارم امام صادق علیه السلام از سوار شدن بر شتر منصرف شده باشد، همین طور که با خود مى اندیشیدم ناگهان مولایم از منزل بیرون آمد و فرمود: اى صفوان! ناراحت نباش، مقصود این بود که شتر براى فرزندم موسى آماده شود؛ و سپس افزود: آیا مى دانى او در این مدّت کوتاه کجا رفت؟

در جواب اظهار داشتم: سوگند به خداى یکتا، هیچ نمى دانم و خبر ندارم.

فرمود: همانا مسیرى را که ذوالقرنین در مدّت زمانى طولانى پیمود، فرزندم موسى آن را در زمانى کوتاه طى کرد؛ و بلکه چندین برابر آن را در همین مدّت کوتاه پیمود و سلام مرا به تمام دوستان و شیعیانمان رسانید و سپس ‍ مراجعت نمود؛ و هم اکنون چنانچه مایل هستى، نزد او برو تا تمام جریان را برایت تعریف نماید.

بعد از آن داخل منزل رفتم و چون خدمت حضرت موسى کاظم علیه السلام وارد شدم، دیدم حضرت نشسته و مقدارى میوه تازه که میوه آن فصل نبود و مشابه آن هم یافت نمى شد، جلویش قرار داشت، وقتى متوجّه من شد فرمود:

اى صفوان! هنگامى که سوار شتر شدم، با خود گفتى: اگر مولایم

امام صادق علیه السلام از فرزندش جویا شود، چه پاسخ دهم؟

و خواستى مانع حرکت من شوى؛ لیکن نتوانستى و در همان افکار سرگردان بودى، که بازگشتم و از شتر پائین آمدم؛ و آن هنگام تو با خود گفتى: الحمدللّه، و سپس پدرم از منزل بیرون شد و فرمود:

اى صفوان! ناراحت مباش، آیا فهمیدى فرزندم موسى در این زمان کوتاه کجا رفت و برگشت؛ و تو گفتى نمى دانم.

بعد از آن، پدرم فرمود: فرزندم موسى در این زمان کوتاه چند برابر آنچه را که ذوالقرنین در آن زمان طولانى پیموده بود، پیمود، و اگر مایل هستى وارد شو تا فرزندم تو را در جریان امر قرار دهد.

صفوان گوید: با شنیدن این سخنان حیرت انگیز به سجده افتادم و سپس ‍ گفتم: اى مولاى من! این میوه هائى که در حضور شما است، از کجا آمده، چون الا ن فصل آن ها نیست، آیا این میوه ها فقط مخصوص شما مى باشد، یا من هم مى توانم از آن ها استفاده کنم؟

فرمود: به منزل مراجعت کن، سهم تو نیز فرستاده خواهد شد.

صفوان افزود: چون به منزل آمدم و نماز ظهر و عصر را خواندم حضرت طبقى از آن میوه ها را برایم فرستاد و آورنده گفت: مولایت سلام مى رساند و مى فرماید: تو دوست و شیعه ما هستى و در خوراکى هاى ما سهیم خواهى بود.(1)


1) هدایة الکبرى حضینى: ص 270، مدینة المعاجز: ج 6، ص 276، ح 2004.